يک جرعه آسمان



نزديک نميشدم به دريا. نزديک نميشدم.نه براي اينکه دوستش نداشتم، نه براي اينکه از زلالي آب، از لمس خيسي آب؛از غوطه ور شدن ميان موج هاي بي پروايش بدم بيايد. من نزديک نميشدم چون از غرق شدن ميترسيدم. من يک بار همه چيز را رها کرده بودم و تا چند قدمي غرق شدن رفته بودم و درست در لحظه اي که هيچ اميد نداشتم به نجات، دستي بلند شده بود و عقبم کشيده بود. من هميشه از دريا دور مي ايستادم و ديگران گمان ميکردند سنگم، بي حسم، بي عاطفه ام. که مگر ميشود اين همه عظمت و زيبايي و شوق را در دريا ديد و نزديکش نشد؟ و هيچ  نميشناختند مرا و ترس هايم را. که چه بي قرار بودم براي لمس يک بار ديگر خيسي آب روي قوزک پاهام.


تا تو آمدي و ايستادي ميانه‌ي دريا. همانجايي که از ترسش هميشه دور ايستاده بودم. اما تو بزرگ بودي، زيبا بودي، باشکوه بودي و من لازم بود براي تجربه ي يک بار کنار تو ايستادن دل به آب بزنم.تو قشنگ تر از کابوس هاي غرقگي من بودي. و بي پرواتر از احتياط هاي نه‌ي من. و هوس يک بار لمس دست‌هات درست در عميق ترين نقطه دريا هر ترسي را مي‌بُرد. " شايد لازم نباشد در اعماق دريا کنارش بايستي.شايد حتي نوازش سر انگشت هايش از دور هم کافي باشد." و من دل به دريا زدم.


و تو.


تو تجربه‌ي لمس اولين موج بودي بر سر انگشت هاي پام
تو تري ِ‌دامنم بودي به وقت دويدن به سمت عظمت دريايي که عاشقش بودم
تو دور بودي و من هنوز از اين درياي وحشي مي‌ترسيدم. تو اما چشم هايت طوفان را آرام ميکرد و ترس‌هايم را ميگرفت.
تو به يادم آوردي خنکي دريا را به وقت در آغوش کشيدن موج.


يه وقتيم ميبيني، اوني که جلوت وايساده، خودشه، ولي ديگه خودش نيست، همون آدمه، ولي ديگه همون آدم نيست، همه چيزش همونه، ولي ديگه هيچ چيزش همون نيس، انگار که يه دفعه پرت شده باشي وسط دنياي که ديگه مال تو نيست و تو يه غريبه هستي که بايد همه چيز رو از اول، دوباره معني کني، ولي ميدوني که ديگه نميخواي اينکار رو بکني، نه اينکه نتوني، فقط ديگه نميخواي، بدون اينکه حتي دليلي داشته باشي براش، فقط وايميسي و خيره ميشي بهش و سعي ميکني که تفاوتي توش پيدا کني، به خطاي لبش، به منحني ابروهاش، به کشيدگي ادامه دار گوشه‌ي چشماش، به شگي قشنگ موهاش، اونجوري که با چشماش زل ميزنه بهت و ميدوني که الان بهت ميگه که چيزي شده؟، و ميپرسه که چيزي شده؟، و ميدوني که چيزي شده، ولي نميدوني که چي، يه لبخند بزرگ ميزني، ميگي نه، چيزي نشده، دلم برات تنگ شده بود،و فقط خودت ميدوني که چقدر دلت براش تنگ شده، براي کسي که وايساده جلوت و خودشه، ولي اوني نيست که دلت برات تنگ شده ديگه.


يک جاي اين زندگي را خيلي دوست دارم.
آنجايي که ميدانم سالِ ديگر،حوالي همين روزها اگر بخواهم به خاطراتم -و خصوصا به تو- فکر کنم بايد خلوتي پيدا کنم و چندين ساعت تمرکز کنم تا به سختي گذشته ام به خاطربياورم
.


 


+ خيلي وقت پيش در صفحه توييترم نوشته بودم :
تو مثل همکلاسي اول دبستان من ميموني. با اونم دوسال کنار هم تو يه ميز ميشستيم اما حالا اسمشم يادم نمياد


سفارش ِ يه متن ميده و ميگه سعي کنيد تا آخر ِ شب اوکي اش کنيد . تو دلم غر ميزنم که اي بابا کي آخه تونسته سه ساعته متن سفارشي بنويسه
يه ربع بعد درحاليکه نميدونم اين کلمات چجوري انقدر راحت اومدن و نشستن کنار ِ هم متن رو براش ميفرستم و جفتمون تعجب ميکنيم که چطوري ميشه مغز انقد پرحرف بشه که براي موضوعي که حتي بهش فکر هم نکردي تند تند بنويسه -_-
احتمالا دچار ِ ضربه مغزي شدم
خدا رحم کند



بزرگي تعريف مي‌کرد:
"بنده خدايي را زن و بچه اش از خانه بيرون کرده بودند. از بس که روز و شب، محرم و غير محرم براي حسينِ علي گريه مي کرد.
خودش مي‌گفت اول کتاب‌هاي مقتل را مي خواندم و هاي هاي گريه مي‌کردم. خانواده‌ام آن کتاب ها را از من گرفتند. بعد به مفاتيح پناه بردم. ديدم هر خط مفاتيح هم دارد روضه سيدالشهدا را روايت مي‌کند. با آن هم اشک مي‌ريختم. مفاتيح را هم از من گرفتند.
بعد قرآن خواندم. هرچه مي‌خواندم مرا ياد شهيد کربلا مي‌انداخت. با آيه هاي قرآن براي خودم مجلس عزا مي‌گرفتم. قرآن را هم از من دور کردند.
آن بزرگ مي گفت:
از خانه بيرونش کرده بودند. آمده بود کربلا. به هرکس مي رسيد مي گفت بگذار برايت چند خط روضه بخوانم گريه کنيم. از اين حرم به آن حرم مي‌رفت. جز حسين چيزي نمي خواست.
جز حسين چيزي نمي گفت
بعد من بزرگترين دغدعه امشبم اين بود کجا بروم عزاداري کنم.
.
.
[شاعران بيچاره/شاعران درمانده/شاعران مضطر/ با نام تو چه کردند؟
.
#سيدحسن حسيني


جنگ انگار براي بابا قرار نبود هيچوقت تمام شود. مامان اينطور ميگفت. يعني ميگفت روزهاي زيادي گريه کرده و قبل از آنگه من اشک هايش را ببينم صورتش را برگردانده. گريه کرده براي بهترين دوست هايش. براي حس ِ تلخ ِ جاماندنش و بعد انگار محکم تر شده و شروع کرده به ادامه دادن راهي که هنوز نيمه کاره مانده است
جنگ و خاطراتش توي خانه ما هم فراموش نميشد هيچوقت. کودکي هايم بين يادگاري هاي بابا از جبهه ميگذشت. نميدانم چرا انقدر دوست داشتمشان. از خمپاره بدون چاشني اي که مادر توي اتاق بابا تويش گل گذاشته بود و من هميشه فکر ميکردم بهترين گلدان است. يا بعضي وقتها فکر ميکردم لابد اگر محکم تر روي زمين بيندازمش منفجر ميشود يا آن پوکه هاي فشنگ بامزه اي که شده بود يک گردنبند کوچيک.يا حتي نامه هاي عاشقانه مامان و بابا در روزهاي هجران
ما سالهاي جنگ را زندگي کرديم . مايي که چيزي يادمان نمي امد اما گوشه به گوشه زندگيمان هنوز حال و هوايش بود. گعده ها و جلسه هايي بود که دوست داشتيم باشيم و بفهميم.هميشه اطرافمان خانواده هاي شهدايي بودند که ياد گرفته بوديم جور ِ ديگري احترامشان کنيم. و حتي گاهي مقابلشان سکوت هاي عجيب کنيم تا نرنجند.حتي اگر ما رنجيده باشيمجنگ گرچه در هر کشور و هر مسلکي بد است اما  براي من هيچوقت تلخ نبود . شايد چون ما توي خانه هميشه به شيريني هايش گوش ميداديم و خنده هاي بابا از خاطراتشوگرنه چه کسي از پرپرشدن عزيزانش جلوي چشم خودش ميخندد؟
ميخواهم بگويم هفته دفاع مقدس شايد براي خيلي آدم ها يک هفته باشد بدون هيچ حس ِ خاصي. هفته اي که مي آيد هرسال و ميگذرد اما براي من کلي خاطره دارد. براي من قطعه شهدا بهشت رضا را دارد که هروقت ميرويم بابا انگار يادش ميرود ما هستيم و ميرود سر قبر دانه به دانه دوستهايش و جدا ميشود از 50 سالگيش .  جنگ اگرچه تلخ است اما آنقدر اثراتش برايمان محسوس است که محال است يک روز به عنوان روزهاي بد زندگي مامان و بابا و حتي خودم به ياد بياورمش. اثراتي که مطمئنم روح دميده است به زندگي همه ما
سي و يکم شهريور 96


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

فروش وراه اندازی اکانت سیسیکم سایت متین معینی بیتوته وب Theresa باقر نيوز معرفی سایت های کلیکی، سورف و سرچ خدمات مسافرتی و گردشگری آیتا انجمن نجوم مرودشت کـلـبــهـ ء تـنـهــــایــیـــ مـــنــ