نزديک نميشدم به دريا. نزديک نميشدم.نه براي اينکه دوستش نداشتم، نه براي اينکه از زلالي آب، از لمس خيسي آب؛از غوطه ور شدن ميان موج هاي بي پروايش بدم بيايد. من نزديک نميشدم چون از غرق شدن ميترسيدم. من يک بار همه چيز را رها کرده بودم و تا چند قدمي غرق شدن رفته بودم و درست در لحظه اي که هيچ اميد نداشتم به نجات، دستي بلند شده بود و عقبم کشيده بود. من هميشه از دريا دور مي ايستادم و ديگران گمان ميکردند سنگم، بي حسم، بي عاطفه ام. که مگر ميشود اين همه عظمت و زيبايي و شوق را در دريا ديد و نزديکش نشد؟ و هيچ نميشناختند مرا و ترس هايم را. که چه بي قرار بودم براي لمس يک بار ديگر خيسي آب روي قوزک پاهام.
تا تو آمدي و ايستادي ميانهي دريا. همانجايي که از ترسش هميشه دور ايستاده بودم. اما تو بزرگ بودي، زيبا بودي، باشکوه بودي و من لازم بود براي تجربه ي يک بار کنار تو ايستادن دل به آب بزنم.تو قشنگ تر از کابوس هاي غرقگي من بودي. و بي پرواتر از احتياط هاي نهي من. و هوس يک بار لمس دستهات درست در عميق ترين نقطه دريا هر ترسي را ميبُرد. " شايد لازم نباشد در اعماق دريا کنارش بايستي.شايد حتي نوازش سر انگشت هايش از دور هم کافي باشد." و من دل به دريا زدم.
و تو.
تو تجربهي لمس اولين موج بودي بر سر انگشت هاي پام
تو تري ِدامنم بودي به وقت دويدن به سمت عظمت دريايي که عاشقش بودم
تو دور بودي و من هنوز از اين درياي وحشي ميترسيدم. تو اما چشم هايت طوفان را آرام ميکرد و ترسهايم را ميگرفت.
تو به يادم آوردي خنکي دريا را به وقت در آغوش کشيدن موج.
درباره این سایت