يه وقتيم ميبيني، اوني که جلوت وايساده، خودشه، ولي ديگه خودش نيست، همون آدمه، ولي ديگه همون آدم نيست، همه چيزش همونه، ولي ديگه هيچ چيزش همون نيس، انگار که يه دفعه پرت شده باشي وسط دنياي که ديگه مال تو نيست و تو يه غريبه هستي که بايد همه چيز رو از اول، دوباره معني کني، ولي ميدوني که ديگه نميخواي اينکار رو بکني، نه اينکه نتوني، فقط ديگه نميخواي، بدون اينکه حتي دليلي داشته باشي براش، فقط وايميسي و خيره ميشي بهش و سعي ميکني که تفاوتي توش پيدا کني، به خطاي لبش، به منحني ابروهاش، به کشيدگي ادامه دار گوشه‌ي چشماش، به شگي قشنگ موهاش، اونجوري که با چشماش زل ميزنه بهت و ميدوني که الان بهت ميگه که چيزي شده؟، و ميپرسه که چيزي شده؟، و ميدوني که چيزي شده، ولي نميدوني که چي، يه لبخند بزرگ ميزني، ميگي نه، چيزي نشده، دلم برات تنگ شده بود،و فقط خودت ميدوني که چقدر دلت براش تنگ شده، براي کسي که وايساده جلوت و خودشه، ولي اوني نيست که دلت برات تنگ شده ديگه.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ترفند برتر آریاناپارس موسسه حقوقی سفیر Indigo طراح گرافیک و مجری امور تبلیغاتی نگین خاتم پارسیان برنامه بدنسازی Stacy خودشناسی Rob